مارهای ضحاک
نویسنده : مدیر سایت    
دوشنبه 21 اسفند 1402
    
بازدید: 150
    
زبان : فارسی
    

بلندگو اعلام کرد: «مسافران محترم لطفاً از خطِ ‌زرد لبۀ سکو عبور نفرمایید». پیرمردی عصابه‌دست پشت خط ایستاد. درِ قطار باز شد. چند تا پسر پونزده‌ ساله پله‌های‌برقی رو دو تا یکی اومدند پایین، هُل خوردند توی قطار و نشستن روی صندلی‌ها. وقتی پیرمرد وارد شد، جایی برای نشستن نبود. پیرمرد کناری ایستاد. یکی از پسرها همین‌طور که آدامس می‌جوید، گفت: «پدرجون، ببخشید که بلند نمی‌شم، آخه یه‌کم خسته‌ام» و خندید. پیرمرد با لبخند گفت: «من معلمم. بیست سال نشسته درس خوندم و چهل سال ایستاده درس دادم. عادت دارم. راحت باش عزیزم». پسرک گفت: « اِ، چه‌خوب! کاش حالا هم که ما نشستیم و شما ایستادید یه‌کم بهمون درس می‌دادید» و باز خندید. دوست‌هاش فقط نگاه می‌کردند. انگار از رفتارش راضی نبودند؛ اما جسارت مخالفت هم نداشتند. پیرمرد گفت: « اتفاقاً دلم تنگ‌شده برای درس‌دادن». یه‌قدم اومد جلوتر و ادامه داد: « بندۀ ‌خدایی روی شاخۀ ‌درخت نشسته بود و انتهای شاخه رو ارّه می‌کرد. کسی گفت شاخۀ زیر پای خودت رو نبُر، می‌اُفتی دست و پاهات می‌شکنه‌ها». پسرک هدفونش رو از توی گوشش درآورد و گفت: «تکراری بود». پیرمرد با همون لبخند جواب داد: «پسرم شما هم تکراری هستی. منم تکراری‌ام. اصلاً همه‌چی تکراریه. این شاخه‌ای که شما روش نشستی و داری می‌بُریش هم تکراریه». یکی از بچه‌ها طاقت نیاورد و از جاش بلند شد. به پیرمرد تعارف کرد که بشینه. معلمِ پیر با حرکت دستش تشکر کرد و نشست. ادامه داد: «می‌دونی پسرم، اون چیزی که یه ملت رو سربلند می‌کنه، فرهنگشه. وقتی شیطون شونه‌های ضحاک رو بوسید، روی شونه‌هاش دو تا مار دراومد. غذای مارها مغز جوان‌ها بود. می‌دونی چرا؟» پسرک ساکت بود. آدامسش رو از دهنش درآورد و پیچید توی دستمال‌کاغذی. بلند شد و روبه‌روی پیرمرد ایستاد. هیچی نگفت. پیرمرد گفت: «چون قدرت یه جامعه به فکر جوان‌ها و نوجوان‌هاشه. اگه مار بتونه فکرشون رو بخوره دیگه فرهنگی ندارند. دیگه ادب و هنر ندارند. دیگه وجود ندارند و اون‌وقته که دستشون جلوی هرکس و ناکَس دراز می‌شه. بی‌غرور و بی‌عزت». پیرمرد دستی روی موهای پسر کشید که سرش رو پایین انداخته بود. گفت: «تو مثل پسر و نوۀ منی. این‌جا ایستگاه آخرِ منه. شاید دیگه فرصت نشه همدیگه رو ببینیم. یادت باشه که غذای مارهای ضحاک فکر توئه. از مارها دوری کن. چه توی کوچه و خیابون، چه توی موبایل و ماهواره». پسر گفت: «آخرش مارهای ضحاک چی شدند؟» پیرمرد گفت: «حتماً به اینترنت وصلی. همین الآن با تلفنت دنبالش بگرد، پیداش می‌کنی» خندید و پیاده شد.

مهدی میرعظیمی
شیراز



  نظراتـــــ
shirane شقایق 21/12/1402
احساس میکنم واقعی چند تا شیرازی دارن جلوم حرف میزنن